زندگیِ دور و بر ما



یا من هو رب کل شیء

 

 

کریم کاری بجز جود و کرم نداره

آقام تو مدینه است، ولی حرم نداره

 

غریب اونیه که همدم اشک و آهه

دیده که مادرش تو کوچه بی پناهه

 

حسن سایه اش همیشه رو سر داداشه

حسن نمیشه که تو کربلا نباشه

 

موکبِ کربلای ما، روی تلِ زینبیه بود. ساختمانی دو طبقه نیمه ساخته که از هر طرف صدای دسته های عزاداری به گوش میرسید و گاهاً میگفتند که سخت خوابشان میگیرد.

راستش ذهن من در مورد خواب، ساده میگیرد و زود خوابم میبرد. با این مسئله اصلاً مشکلی نداشتم. و از بودن در آن موکب آنقدر خوشنود بودم که نگو!

اولین بار که وسایلمان را گوشه ای گذاشتیم، پاهایمان به خاطر پیاده روی درد گرفته بود. لباس هامان، از چادر گرفته تا جوراب و مانتو و شلوار، همگی خاکی بود. بعضی کمتر و بعضی بیشتر.

از بینِ فَنس های پلاستیکی ای که دورِ طبقه دوم ( که مخصوص بانوان بود) کشیده بودند، نور طلایی ای دیدم.

مثلِ افرادی که عزیزشان که از آنها دور بوده باشد را میبینند و باور نمیکنند، با ناباوری و شتاب به سمتی رفتم که فنس ها جلوی دیدم را نگرفته باشند

آن طرفِ فنس ها، گنبد طلایی امام حسین علیه السلام، به وضوح جلوی دیدگانمان بود. اشک هایم را نمیتوانستم کنترل کنم. این دیدِ واضح به حرم از موکب مان را تصور نمیکردم.

پیش همسفر هامان برگشتم. تک به تک بردمشان آنجایی که فنس فاصلِ ما و گنبد نباشد. گفتم: « حالا چشم هاتو باز کن.»

همه شان متأثر  گریان می ایستادند به سلام دادن. اگر میتوانستم از این صحنه فیلم میگرفتم. راستش این را الان که در آن موقعیت نیستم میگویم. آن موقع همه مان انقدر مبهوت بودیم که این به ذهنمان نرسید. البته اگر میرسید همچون کاری نمیکردیم. به هر حال در قسمتِ بانوان بودیم و امکان داشت کسی راحت نشسته باشد یا اتفاقی تصویرش در فیلم مان بیفتد و راضی نباشد و.

پرتو گنبد را که دید، گفت:« یک روزی، برای امام حسن علیه السلام هم ضریح و گنبد می سازیم.» بعد گریه کرد. عمیق و بلند

 

آقام

تو مدینه است

ولی حرم نداره

 

 

 

 

#ایام_تسلیت

یاعلی

 

 

پی نوشت:

از کربلا که برگشتیم میخواستم برایتان بنویسم که ستون های 410 تا 415 را به نیابت از شما قدم برداشتم، دوستانِ وب

ان شاء الله خدا قبول کند این زیارت و قدم های به نیابت را

و ان شاء الله حاجت هایتان برآورده به خیر شود


یا ذاالعفو و الغفران

 

و لا تَقتُلوا اَنفُسَکُم اِنَّ اللهَ کَانَ بِکُم رَحیماً 

خودکشی یا کشتن دیگران ممنوع! خدا همیشه با شما مهربان است

[نساء ، 29]

 

 

از گناهان بزرگی که نهی می شوید، اگر کاملاً دوری کنید، گناهان کوچکی که از دستتان در رفته است، بدون توبه محو می کنیم 

❤ نساء، 31

 

#از_کلام_خدا

#قرآن_کریم

#سوره_نساء

#ترجمه_علی_ملکی


یا ذاالرأفه و المستعان

( ای دارای رأفت و یاوری به بندگان)

 

 

سلاااام laugh

من برگشتم شکر خدا :)

سفرمون خیلی عالی بود.

اما حقیقتش دیگه سفرنامه طور نمینویسم اینجا.

تو دفترخاطرات شخصیم هم انگار سختمه نوشتنشون.

هم کااامل یادم نمیاد، هم حس میکنم به مرور زمان، دیگه رغبت نمیکنم بخونمشون و پشیمون میشم از نوشتن و وقت گذاشتن براشون

باز دفترخاطراتِ خوب که خوبه! آدم بعضی وقتا میخونتشون روحش شاد میشه!

امان از خاطرات روزانه!! یعنی الان دفترِ خاطرات روزانه راهنمایی دبیرستانم رو میبینم جیغ کشیده و گریبان میدرم و چند روزی سر بر بیابان می نهم!!  انقدر که داغونه :)))

 

 

اما بدی شو گفتم، خوبیشو هم به عنوان تجربه بگم!

با اینکه ممکنه یه سری هاشونو دوباره هرگز نخونم و اگر بخونم هم کلی حرص بخورم سرِ قلمِ افتضاحم و تعریف کردن چیزهای مسخره ای که اونجا نوشتم، اما همین خاطره نوشتن ها خیلی خیلی قلم رو تقویت میکنه!

 

 

+یادمه یه بار، رفته بودم تو خاطرات اولی که تو وب قبلیم نوشته بودم.

وای!! قلم نوشتارم فاجعه بود! حوصله نمیکردم خودم که نوشتمشون، سه تا پست پشت هم رو بخونم حتی!!

لابد چندی بعد، قلمِ الانم به نظرم فاجعه میاد! به همین سبب، دیگه سعی میکنم خاطرات قدیمیمو نخونم! مگر اینکه یه چیزی رو ازش بخوام یادم بیاد ، که بهش رجوع کنم!

یه حالتِ "دور" طور پیش اومد!

نه دوس دارم بخونمشون، نه یه وقتایی میتونم نخونمشون. نه دوست دارم بنویسم و نه دوست دارم ننویسم!!! عجیباً غریبا!

 

 

از تجارب تون در مورد خاطره نویسی بگید :))

 

 

 

 

 

پی نوشت:

کوله ام، امسال در سفرِ اربعین :))


یا ستار العیوب

 

 

رفتنمون جور شد. ان شاء الله حدود یک ساعت دیگه راه می افتیم. :)

خدایا خیلی خیلی شکرت.

 

 

 

+نصف دلم میمونه پیش آبجی بزرگه اما. به خاطر بچش نتونست بیاد :(

 

 

+دعا گو هستم ان شاءالله.

 

 

+استرس که میگیرم، بیشتر وب و گوشیمو چک میکنم :/ هزار کار دارم اونوقت هی این صفحه رو رفرش میکنم هی رفرش میکنم!

 

 

ادامه مطلب

یا ذا الفضل و الامتنان

ای صاحب فضل و کرم و نعمت بندگان

 

 

یه حاج آقایی بود، میگفتن که در مورد امور نجاست و طهارت، به وسواس نیافتید و راحت بگیرید. چون خدا براتون راحت گرفته

در مورد اعمالتون( نماز ها و روزه ها) متوسط الحال عمل کنین. نه خیلی آسون و نه خیلی سخت

اما در مورد مردم و حق الناس، اموالشون و جان هاشون، خیلی سخت عمل کنین. که خدا حق الناس رو نمیبخشه و بعدا باید از خودشون حلالیت بطلبین!

 

 

یه نمایشگاهی وسایلمون رو گذاشته بودیم برای فروش.

اصلا دقیق عمل نکردن . و حدود 14 تومن کمتر از چیزی که باید، بهمون دادن!

بله البته که تقصیر خودم هم بود که نایستادم محکم که حقم رو بگیرم.

اما خب. قضیه از این قراره که وقتی همچین مسئولیت های سنگینی میپذیرید، حتی اگر طرف روش نشه برای پول وایسه توی روی شما، خودتون حواستونو جمع کنین!

حداقل وقتی طرف میاد واسه اعتراض که آقا! شما حق منو ندادید، به جای اینکه یه مدلی باهاش برخورد کنین انگار داره دروغ میگه، یه دور با دقت اسناد خودتون رو بررسی کنین! یه دور با خودتون بگید شاید اشتباه کردید!

 

 

 

اشکال نداره پاییز!

بالاخره پرتجربه میشی و یاد میگیری از حق خودت کامل دفاع کنی! نه نصفه نیمه :)))

 

 

علی علی

 

(19مهر98 - پاییز)


یا ذا الجود و الاحسان

 

 

 

کتابِ " پریدخت"  :)

من از کتابخونه گرفتم خوندمش. نمایشگاه کتابِ امسال نتونستیم با ف سین غرفه ناشرشو پیدا کنیم.

 

 

من از حامد عسکری قبلش کتابی نخونده بودم. اما اسمش برام آشناست. شاید تو شعرهایی که خوندم، یکی از شعرهای ایشون هم بوده باشه

 

 

+تم داستان، نامه های دو تا نامزده. یکیشون برای درسِ طبابت رفته پاریس.

من حقیقتش اولش فقط میخوندم ببینم برای چی انقدر تعریفشو میکنن.

اما خیلی زود جذبم کرد . و خیلی دوست داشتنی بود برام.

و پااایانش.

امان از پایانش! خیی شگفت انگیز و غیر قابل پیش بینی بود.

تا دو روز (به گمانم دو روز شد) از فکرم بیرون نمیرفت. تو هر موقعیتی که دست میداد به بقیه میگفتم: وای. پریدخت رو خوندین؟ بخونینش خیلی قشنگه!

 

 

تعداد صفحات کتاب خیلی زیاد نیست.

قلمِ نویسنده گیراست

 

 

اما انتقاد:

به نظرم توی زمان هایی چنین، تو نامه هاشون که رسیدنش به طرف مقابل خیلی هم مطمئن نبوده، و امکان اینکه غیر، بخونه نامه رو وجود داشته، اینکه اینهمه از عشقشون به هم، بی پروا و آزاد بگن طبیعی نبود

همینطوریش آدم هایی اونقدر قدیمی، احساساتشون و جلوی دیگران مستقیم ابراز نمیکردن. در لفافه و پنهانی.

جملاتی به این وضوح، که گاهی به مسائل شخصی شون مربوط بود، بعیده تو نامه هاشون باشه!

 

 

طرح جلد قشنگه. طرح داخلی از اون قشنگ تر. عاشق اون بوکمارک صفحه اولش شدم که میتونستیم از نقطه چین جدایش کنیم و بالاش قلب بود. بامزه بود طراحیش.

و البته که من جداش نکردم :)) چون کتاب خودم نبود که اجازه دخل و تصرف داشته باشم!

 

 

+اون بنفشه های جلدِ پشت صفحه هم قشنگ بودن.

 

 

عکسی که گذاشتم رو روزی که کتابو بردم تحویل بدم گرفتم. خیلی یهویی شده.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی


یا مجیب دعوه المضطرین

(ای اجابت کننده دعای مضطرین)

 

 

دلم میخواد داستان تخیلی بنویسم :))

یه ایده هیجان انگیز تو ذهنمه. اما از اونجایی که تجربه هام درمورد نوشتن داستان تخیلی موفق نبوه، نمیدونم چه کنم! 

شاید باز هم امتحانش کنم

 

+گفتم کتاب های " پریدخت" و " فعلا خوبم" رو تموم کردم؟ نه نگفتم.

خب. تو پست بعد یه معرفی کوتاه از هرکدوم مینویسم :)


یا من هو صانع کل شیء

 

 

امروز داشتیم با بچه ها حرف میزدیم، الهه میگه :« پاشیم بریم چهارسو.»

منم با ذوق از تجربه دفعه قبل که رفتم چهارسو گفتم. الهه گفت که اونها که رفتن، رستوران هم رفتن یه چیز خوردن.

بعد میگفت سفارش که میدادی بهت یه چیز میدادن حالتِ بن مانند. میتونستی بری تو پاساژ بگردی تا سفارشت آماده شه. سفارشت آماده میشد اون بُن عه ویبره میکرد متوجه میشدی میرفتی سفارشو دریافت میکردی :)))

با شوخی قرار گذاشتیم در هزینه ها صرفه جویی کنیم پاشیم بریم چهارسو. بعد انقد که بلیتش گرون در میاد فقط یه خوراکی یا ناهار بخوریم. بعد بریم یه سینمای دیگه فیلم ببینیم :)))

بعد دقیقا امروز یکی از اینفالوئنسر های اینستاگرام از نمازخونه چهارسو یه فیلم گذاشته بود. نمازخونه اش خیلی خوشگله.

فرستادم واسه الهه، میگم موقع نماز بریم که تو این نمازخونه معنوی طور و قشنگ نماز هم بخونیم.

میگه وای. وضو خونه اش چقد قشنگ باشه حتما :)))

 

 

 

+از حالتِ قبلِ هیچ کار نکنِ خودم دارم خارج میشم.

باشگاه تو انرژی گرفتن آدم خیلی تاثیر داره. باور کنید!

 

 

+یه فیلم دیدم اخیرا. (fight club) جزء فیلم های کلی جایزه گرفته مطرح . از 10 تا فیلم برتر و این حرفا

مزخرف بود. هرچی بیشتر میگذره بیشتر حس میکنم مسخره بود و جنبه های غیر عقلانی بودنش بیشتر برام آشکار میشه.

یه چیزاییش اصلا محال عقلی بود.

مثلا، یک شیء نمیتونه در یک زمان واحد در دو مکان واحد باشه. اما تو این بود.

خیلی هم فیلم خشنی بود. پر مشت زدن و کبودی و خون و فلان

بعد خیلی جاهاش خلاف ارزش بود. (مثلا فلسفه فکری طرف این بود که حالا که جامعه سرمایه داریه و ما به چیزی که میخوایم نرسیدیم پس باید بزنیم همه چی و خراب کنیم که همه با هم برابر باشیم. چون ما نداریم، بقیه هم نداشته باشن)

یا مثلا، برای اینکه خشمت رو خالی کنی، بزن یکی و له کن. اصلا هم مهم نیست تو این مبارزه وحشتناک میزنی دندونشو میشکنی، چشمشو نفله میکنی و اثرات همیشگی که دیگه سالم نمیشه روی پوستش به جا میذاری!

یا تو عصبانی هستی! پس بزن ماشین های مردم که تو خیابون پارکه رو له کن.

آخرش با اینکه خیلی خاص و فلسفی روانشناسی طور تموم شد، اما خب. میگم که. در طول فیلم یه جاهایی محال عقلی بود و این برای من حداقل ، از جاذبه اش کم میکرد

من هیچ خلاصه و نقدی ازش نخونده بودم. به خاطر همین پایانش اولش شگفت زده ام کرد. اما از اون ها بود که فکر آدم بهش درگیر میموند. هی فکر کردم بهش. و هی جنبه های دیگه ای اش برام آشکار شد.

استدلال هایی که برای کارهاشون می آوردن هم یه جاهایی خیلی خشک و متعصبانه بود و حرف کسی رو کلا گوش نمیکردن.

یه جاهایی هم مغالطه داشت

خلاصه من خوشم نیومد. و به نظرم جزء فیلم هایی که میخواید "نبینید" قرارش بدین :)))

 

 

+شبتون پرازیاد خدا

علی علی

(11 آبان 98- پاییز)


یا من هو خالق کل شیء

 

در حالِ خوندن "جین ایر" ام.

و بله! بازهم چندین کتاب باهم دستمه.

" چرکنویس" یک کتاب صوتی هست که در راه برگشت از کلاسم اگر پیاده برگردم گوش میدم. و وقت هایی که نمیتونم کتاب دستم بگیرم یا کتاب الکترونیکی بخونم.

" جین ایر" عزیز :)

" دنیای سوفی" که در یک حالتِ وقفه به سر میبره و فعلا در حال خوندنش به طور جدی نیستم. روزها گذشته از آخرین بار که به طور جدی خوندمش.

" توتو چان، دخترکی آن سوی پنجره" که این هم خوندنش چند روزیه متوقف شده. البته کتاب خیلی جالبیه.

 

 

اما!

علت توقف همه بجز جین ایر، اینه که به شدت در حال و هوایِ جین ایر هستم الان.

نسخه الکترونیکی ترجمه آقای بهرامی حران رو که خریده بودم از طاقچه

نسخه چاپی اش رو از خواهرم امانت گرفتم. چون خوندن چاپی برام راحت تره.

 

 

+خاطرات کربلا رو تو دفتر خاطرات شخصیم از وقتی برگشتیم دارم مینویسم. اما به آرومی پیش میره. الان با اینکه مقدار زیادی ازش نمونده اما حوصله نوشتن رو ندارم خیلی. آروم پیش میره

 

 

+پرتو ی جان برای تولدم یه دفتر گل گلی خیلی خوشگل گرفت ، دفتر خاطرات قبلیم که دیگه آخراش بود با نوشتن نصفِ سفر کربلا پر شده بود. ادامه اش رو دارم تو این دفتر گل گلی جدید مینویسم.

 

+امروز همزمان به 4 نفر پیام هایی فرستادم . برام جواب های همشون مهم بود. جواب های چالشی داشت سوال هام. و با اینکه آمادگی چالش رو نداشتم، به خاطر اینکه احساس میکردم لازمه الان بگم، گفتم.

دو نفر به یه صورتی جواب رو دادن. دو نفر موندن. البته از اون اضطراب اولیه کم شده و حالا خوبم :))

 

 

+قالبِ جدید رو خیلی دوست دارم :)

 

+بعضی وقتها نمیشه یه سری گناه ها رو به شکل معمول کنار گذاشت.

باید ازشون فرار کرد. با تمام قدرت. سخت هم هست. من خیلی قبول دارم. خدا که از رگ گردن بهت نزدیک تره بیشتر میزان سختیش رو برای بنده کوچیک بی نواش میدونه.

تو میتونی ناتانائیل. به حرف من اعتماد کن! وقتی فرار کنی، بعدش یه چیز قشنگ در انتظارته. یه حسِ خوب. و حداقل این که توی اون دنیا، به جای این لحظه ای که میخواستی گناه کنی، هیچ گناهی نوشته نشده!

ناتانائیل، ما ابدیت رو در پیش داریم.

بیا باهم از گناه کردن فرار کنیم.

هر روز خودت رو به خاطر گناه هایی که انجام ندادی تشویق کن. تو میتونی :)

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(10 آبان 98. پاییز.ن)

 

 

طاقچهـ پاییزیـ :

بغض گلوی ما را،

باری تو ترجمان باش .


یا من هو قبل کل شیء

 

یک بنده خدایی هست، چند وقتیه هی باهم به اختلاف نظر میخوریم. با اینکه باهم بحث نمیکنیم!

امروز یکی از بچه هامون گفت که تصمیم ندارن مراسم عروسی بگیرن. یکدفعه میرن سر خونه و زندگیشون.

این بنده خدا، بعد کلاس بلند به طرف میگه :« وای فلانی. اصلا درکت نمیکنم که چطوری حاضری از عروسی گرفتن بگذری!»

بله! یک وقت غرض و هدف گوینده، یه نصیحت دوستانه است فکر میکنه طرف داره خودش رو از یه خوبی ای محروم میکنه، میره دوستانه بهش میگه

اما وقتی که  تو نمیدونی چطور همچین تصمیمی گرفته، ممکنه به هر صورت مجبور به انتخاب این راه شده باشه.و این حرفت دلش رو بشکنه.

یا هم که نه. با استدلال تصمیم گرفته زندگی مشترکش رو اینجور شروع کنه و باز هم با لحنِ «از بالا به پایین» یا لحن کسی که داره جلوی چشمش یه کار انزجار برانگیز اتفاق می افته نباید بهش بگی که!

 

یا برگشته بود به من، وسط بحث درسی ، گفته بود :« واسه تولدت دوستات چی کار کردن؟ اینهمه هیاهو راه انداختی که تولدته؟»

من o_O

اولا که هیاهویی یادم نیست راه انداخته باشم :))) حتی نگفتم بهشون تولدمه. چون اسمم تو فضای مجازی هم پاییزه افراد یادشون میمونه گاهاً.بعضی هاشونم که دوستای نزدیک تری بودن بهم و خب غیر طبیعی نیست که یادشون بمونه.

ثانیا که اومدیم و این ها اصلا آمادگی هیچ کاری رو نداشتن! یا اصلا داشتن، دلشون نخواست هیچ کاری کنن!! تو باید با این تُن صدای بلند جوری بگی انگار که این یه کار خیلی حیاتی بوده و حالا که انجام نشده، یعنی در حقیقت از ارزش دوستیمون کم شده؟

ثالثا وسطِ بحث علمی؟! واقعا؟!

 

و چندین موردِ دیگه. که گفتنش چندان مفید فایده نیست.

اما خب. اومدم بگم که گاهی ممکنه حرف های ما از روی سادگی باشه

یا حتی از خیرخواهی

اما باید حواسمون به لحنِ کلاممون و جایگاه و موقعیتی که داریم توش صحبت میکنیم باشه. که لحنِ کلام شاید اهمیتش از خودِ کلام کمتر نباشه واقعا!

و به علاوه! موقعی که میخوایم یه حرفی رو بزنیم که به نظرمون اهمیت چندانی هم نداره، با خودمون فکر کنیم که شاید این حرف، واسه بقیه افراد که تو بطنِ قضیه اند اهمیتش بیشتر باشه و ناراحتشون کنه!

 

قضیه دوم، چندان مهم نبود واقعا! ما تعارف نداریم با دوستامون. میذاریم هروقت موقعیتش بود و میدونستیم غافلگیر میشه تولدشو تبریک میگیم

یا حتی اگر تبریک نگیم، چی میشه مگه؟! هیچی. واقعا واقعا هیچی! آدم یکم وسیع تر که نگاه میکنه این قضیه اهمیتش در مقابل چیزهای دیگه کم میشه.

اما گفتنش به این لحن، موجب شد که دو تا از دوستای من انقدر نارحت بشن که هردوشون بگن ما برنامه داشتیم برای تولدش و اینطور نبود که فراموش کرده باشیم تولدشه!

 

 

همین :دی

فَتَمَّ :))

 

14 آبانی که 17 دقیقه است شده 15 آبان

پاییز.ن


یا طبیب

 

امروز زهرا در مورد تست شخصیت شناسی MBTI صحبت میکرد.

دقیقا فاطمه هم توی پستش در مورد همین تست نوشت

رفتم تست و دادم. شخصیتم رو INFJ تشخیص داد. به نظر خودم که تا حدودی درست بود.

 

+آدم بزرگتر که میشه، یک مقدار تو نوشتن محتاط تر میشه.

چون آثار یه سری نوشته هاش رو میبینه. که چه بحث ها اتفاق افتاده، گاهاً چه سوء تفاهم ها، چه سوء استفاده ها که از یه نوشتن ساده نمیشه!

به خاطر همین، هی دایره مطالبی که آدم روشن و واضح بیانشون میکنه کوچیک تر میشه

 

 

+امروز برای فلسفه فردا به شکل خیلی خاصی تخته مون رو خوشگل کردم. خودم عاشقش شدم :)) خدایا ممنون

 

 

+کاش آدم از بعضی لحظه های خودش میتونست فرار کنه

 

 

+اگر گمان میکنید که باشگاه رفتن برای من خیلی آسون شده، باید بگم سخت در اشتباهید

که هر روزی که باشگاه دارم باید هی بگم تو میتونی پاییز. غصه نخور. پاشو برو. در عوض اثری که روت میذاره خوبه. درسته تازه از کلاس اومدی. خسته ای. اما نهایت امر یه چیزِ خوبه.

بعد خب باشگاه رفتن کلی چیز خوب داره واقعا!

تو حالِ روحی آدم موثره.

تو کنترل رنج و درد ها که انقدر تاثیرش زیاده نمیدونم چطور بگم!

و تو آمادگی بدنی و جسمانی هم تاثیر گذاره

کلی هم که روایت در مدح ورزش کردن داریم.

اما با اینهمه چیزهای خوب، بعضی وقتا عمیقا دلم میخواد بپیچونمش :)))

 

 

+امروز و دیروز روزهای قشنگی بودن.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

 


یا من هو فوق کل شیء

 

 

رفته بودم وبِ قبلیم. خاطرات یه نفر رو با هشتگ خاص خودش گذاشته بودم. سرچ کردم. چه خاطراتی. چه خاااطراتی

یک ترم گذشته ها. یه جوری عجیبن این ها برام و یه سری جزئیاتش رو یادم رفته که خوشحالم از این که باز دارم مینویسم.

حس میکنم تازگی نسبت به قبل چون جزئیات کمتری تعریف میکنم و چیزهایی که برام مهم هستن رو هم محتاطانه مینویسم، اون جذابیت قبل رو نخواهد داشت

از نبودنش البته بهتره


یا من هو بعد کل شیء

 

 

باید حالم رو توی این روزها، تو یه نامه سربسته، با توصیف های حدودا دقیق برای بعدهای خودم بنویسم.

و نخونمش تا وقتی که برسم به بحرانی که فکر میکنم نمیشه تحملش کرد

بعد ها، اگه این قضیه تموم شده باشه ( که دنیا اصلا همینطوریه! تموم میشه. ) میگم تموم شد! نگاه کن! اینو گذروندی. این یکی ها رو هم میگذرونی.

 

 

+دیشب کلی از خدا سعه صدر خواستم به خاطر قضایایی.

با استاد کاف داشتیم صحبت میکردیم امروز، کنارش تو دفتر نشسته بودم. گفت " دلت شکسته؟" دست چپمو ستون سرم کردم، نگاهش کردم. اشک هام روی روسری ام پایین میومد.

استاد دست راستشو ستون سرش کرده بود و نگاهم میکرد.

مجبور بودیم با صدای آروم حرف بزنیم. چون دو تا استاد دیگه هم تو دفتر اساتید بودن.

و بین همه این سختی ها، این قسمت روز رو  طلایی میکنم. میدونم بعد هایِ بعد ها، دلم برا این لحظه. برای این نوع نگاه کردنش، برای آروم حرف زدنش تنگ میشه.

خیلی خدا رو شکر میکنم که تو این لحظه های سختم، استاد کاف رو مثل هدیه تو زندگیم قرار داد .

 

 

+بهتون گفتم جین ایر رو تموم کردم؟ فک نکنم.

از قشنگ ترین رمان های کلاسیکی بود که خوندم :) جانم.

خیلی خوبه. بخونید حتما :)

 

لحظاتتون پرازیاد خدا علی علی

(19آبان 98-پاییز.ن)

 

 

طاقچه پاییزی:

شوری اشکم گواهی داد بعد از جور تو

آنچه از چشم من افتاده نمک پرورده بود.

#مهسا_امیریان


یا من هو عالِمٌ بکل شیء

 

 

آن شب که از شدت درد، سرم را دائم روی بالش جابه جا میکردم و برای اینکه 5 دقیقه خوابم ببرد به ذهنم التماس میکردم، فکرش را نمیکردم فردایش اینطور شود.

 

یعنی راستش احتمالش را میدادم. اما سعی میکردم احتمالش را در پستو های ذهنم بگذارم بعد هم به مرور فراموشش کنم.حالا تو بگو «برای اینکه افکار منفی به ذهنم راه ندهم و قانون جذب» و این حرف ها، فردِ دیگری بگوید« از سرِ ترس» ، دیگری هم حکم دهد به این که من قائل به این هستم که:« تا زمانی که اتفاق بد نیفتاده، جلو جلو غصه اش را نخور»

به هر حال، برای من در اصل قضیه توفیری نمیکرد. چون غرض اصلی من همه اینها بود و هیچ کدام.

 

بعد که دردِ دندانم شدید شد، دیگر به هیچ کدام فکر نمیکردم. یعنی اصلا فکر نمیکردم انگار سلول های خاکستری ذهنم هم رفته بودند به کمکِ نورون های حسِ درد که خودشان را از مکانِ آن دندان دردناک، به پایین و بالا و چشم و سر و. رسانده بودند و اجازه آرامش را از بقیه سلول ها هم گرفته بودند.

 

بعد از ظهرش یک استامینوفن 500 خورده بودم، که بعد اثرش رفت و دردِ شدید همچنان باقی ماند. تا اذان صبح خواب های کوتاه و منقطع داشتم و بیداری های طولانی. نماز را که خواندم یک استامینوفن دیگر خوردم و سعی کردم بخوابم. گریه هم نمیکردم. حس میکردم گریه از اجزای صورتم انرژی زیادی میگیرد که خارج از تحملشان است. همینطوری که گریه نکرده بودم از شدت درد آنچنان فشاری به چشمانم می آمد که دوست داشتم وضویم را هم در تاریکی بگیرم. نمازم را هم در تاریکی بخوانم. عینک را که نگو. انگار کسی را که چشمش سالمِ سالم است را وادار کنند عینکِ نمره بالای پدربزرگش را به چشم بزند. این را از لحاظ  سنگینی اش بر چشمم میگویم.دیگر تو تصور کن که گریه هم میکردم!! تصورش هم دردناک بود.

 

 

بعد حدود 15 دقیقه، تازه استامینوفنی که خورده بودم جایش را پیدا کرد و درد دندانم را کمتر کرد. کمی توانستم چشم روی هم بگذارم که مادرم صدایم کرد زودتر برویم دندانپزشکی، که پنج شنبه است و شلوغ است و دیر برسیم نوبتمان نمیدهند.

 

 

اول تریاژ رفتم، که برایم نوشت "درد شدید" و مرا به رادیولوژی فرستاد. عکس گرفتند دوباره مرا فرستادند به "تشخیص"

سه نفر در جایگاه تشخیص نشسته بودند. دو دکتر که یکی شان مرد بود یکی زن، و یک پرستار که چیزهایی که تشخیص میدادند را توی پرونده الکترونیکی مان ثبت میکرد.

دکتر (مرد) گفت که پوسیده. با رفع پوسیدگی هم احتمالِ زیاد خوب نمیشود. این را باید بکشی! اما 5 درصدی هم احتمال دارد با رفع پوسیدگی برطرف شود. آن یکی دکتر(زن) که انقدر فر مُژه زده بود مژه هایش از وسط شکسته بودند گفت: « آره. احتمال ضعیفیه. احتمال خیلی خیلی قوی اینه که باید بکشیش»

گفتم :« خب بکشیدش.»

گفت :« نههه. اول برو رفع پوسیدگی . شاید خوب شد. 5 درصدتو استفاده کن حداقل!»

 

 

بعد از رفعِ پوسیدگی، یک طرفِ صورتم بی حس بود. دهانم پر بود از مایعی تلخ، اجازه شستنش را نداشتم. با آن وضع، باز مجبور شدم بروم رادیولوژی که احتمالا برای خانم رادیولوژیست دردناک و چندش آور بود که آن صفحه را توی دهانِ _رویم به دیوار، معذرت میخواهم_ پر از خون من بگذارد.

باز برگشتم به تشخیص. آخر هم گفتند که :« نشد! برو بِکِش.»

اینجا تازه گریه ام گرفت، البته گریه نکردم. به هر حال من احتمالش را میدادم. اما دوست نداشتم به آن فکر کنم.

قسمتِ کشیدن دندان گفتند فعلا نمیشود. باید بروید، شنبه بیایید. 

برگشتنی، پشت موتور، تازه چند قطره راهشان را به پایین پیدا کردند.

 

 

البته، زیبایی، ملاکِ همه کمالات انسان نیست! من این را میدانم. اما مهم است. حالا که شنبه قرار است دندان کنارِ نیشِ بالا، سمتِ راست را بِکِشم فکر میکنم که خنده ام خیلی زشت میشود. در لبخندم جایِ خالی دندانم مشخص میشود. در حرف زدنم هم مشخص میشود.

اینجور فکر کردن موجب میشود بیشتر غصه ام بیاید. اما ناگزیر به نظر میرسد.

 

 

اینکه چرا زودتر نرفتم تا به این جا نرسد، این که اشتباه از خودِ من بوده، اینکه فلان و بهمان را نگویید لطفا!

غصه ام را بیشتر میکند.

ممنون :)


یا من هو یبقی و یفنی کل شیء

ای آنکه تنها او باقیست و بقیه همه فانی اند

 

 

کل کتابهایی که آبان 98 خوندم رو دوست داشتم ازین عکس ها بگیرم که میذارنشون روی هم و عکس هنری میگیرن

و بعله! من معمولا نمیتونم واسه یک ماه این کارو بکنم! چون همیشه نصف ( یا حتی بیشتر از نصف) کتابایی که میخونم رو یا مجازی خوندم یا از کتابخونه گرفتم یا از دیگران

حالا دیگران اگر خانواده و دوستانم باشن که ازشون اجازه میگیرم اگر کاری نداشته باشن با کتابشون نگه میدارم برا عکس! اما خب اون کتابخونه و مجازی و که نمیتونم همچین کنم!

 

 

  • خاکسپاری ماهی قرمزها
  • اُلی و اُکان
  • جین ایر
  • توتوچان دخترکی آن سوی پنجره
  • کلاه رئیس جمهور
  • دنیای سوفی

 

اینها رو آبان خوندم :))

جین ایر و کلاه رئیس جمهور رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.

 

 

در حالِ حاضر دارم میخونم:

 

  • تولستوی و مبل بنفش
  • چرکنویس

 

بعله! دومی رو دارم میشنوم البته :)) یه کتاب از طاقچه خریدم تازگی: لبخند با یک مغز اضافه

نمیدونم کِی شروعش کنم.

احتمال داره همزمان با این دوتا که الان میخونم، " آغازی بر یک پایان" شهید آوینی رو هم شروع کنم. فعلا معلوم نیست :)

 

 

دسته بندی دوست دارم چقدر .

 

ادامه مطلب در مورد دنیای سوفی مینویسم

ادامه مطلب

یا من هو قادرٌ علی کل شیء

 

سلااااااام :)

آخ که چقدر دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود.

5 روزه ننوشتم فقط ها. اما کلی مطلب هست که میخوام بگم!

 

اول

امروز رفتیم " منطقه پرواز ممنوع" رو دیدیم.

اعتراف میکنم که با دیدن تیزر تبلیغاتیش فکر میکردم ازش خوشم نمیاد. ولی فوق العاده بود.

واقعا برای ساخت تیزرش کوتاهی کردن! اون چیه واقعا :/

فیلم خیلی دوست داشتنی، امیدبخش و قشنگی بود. چقد حس خوبی داشتم به محمد مهدی و نصیر و روح الله

و به آقا حامد و آقا مصطفی همچنین!

حتی به اون یوزپلنگه که چقدر قشنگ بود خدایا!

من کلا فیلم هایی که تلاش افراد رو نشون میده و نتیجه ای که ازش گرفتن، علاقه دارم

این فیلم هم یه نمونه مطلوب از تلاش و نتیجه بود.

از نظر فیلمنامه، صدابرداری و . من متخصص نیستم که نظر بدم.

اما از دید کسی که فیلم دیدن رو دوست داره: انتخاب بازیگر رو دوست داشتم. فیلمنامه رو هم دوست داشتم. تصویر برداری و انتخاب قاب تصویر مناسب بود. گریزش به خاطراتشون قشنگ و به جا بود. اما کارِ اون جاسوسا رو بیشتر میتونست روش مانور بده. که دقیق میخواستن چه کنن.

 

 

دوم

امشب بالاخره دنیای سوفی تموم شد :)

از اون چند تا کتاب که تو پست آخری که در مورد کتاب های در حال خوندن گفتم، فقط چرکنویس( صوتی) مونده. که همینطوری گوش نمیدمش راستش! فقط وقتایی که دارم پیاده برمیگردم خونه.

به جاش " تولستوی و مبل بنفش" رو شروع کردم. که هنوز خیلی هم پیش نرفتم.

 

 

سوم:

یادتونه گفته بودم نمیدونم چرا فیدیبو رو بیشتر دوست دارم؟

حالا میخوام تغییر نظرم رو اعلام کنم!

طاقچه فوق العاده است بچه ها! از نظر های مختلف! اون ایده کتابخونه مجازی باحالشون. تخفیف هایی که برا هر مناسبتی میذارن. گردونه طاقچه که یه جایزه خیلی هیجان انگیزه و کل تابستون داده بودن و هفته کتابخونی هم هر روز دادن و تو هفته کتابخوانی هرروز یه کتاب رو رایگان کردن. کتاب هاشم اینجور نبود که ارزون باشه. مثلا عقاید یک دلقک خرید مجازیش هم 21 تومنه که رایگانش کرده بودن یکی از روزهای این هفته

و یه نکته خیلی مثبت اینه که وقتی شماره پی نوشت میذاره روی کلمه، توی طاقچه بزنی رو شماره همونج نشونت میده چیه پی نوشت . اما تو فیدیبو منتقلت میکنه آخر کتاب. بعد دوباره باید بزنی رو شماره بره همونجا که بودی. تو بعضی کتابا که پی نوشت هاشون کوتاه و نزدیک به همه سخت میشه! اگه اشتباه بزنی رو یه شماره دیگه میره مثلا چند صفحه بعد یا قبل. دوباره باید بزنی بره صفحه پی نوشت ها و

خلاصه

طاقچه دوسِت داریم

 

 

چهارم:

یه پویشی قبل اینکه نت ها قطع شه تو اینستا شرکت کرده بودم.

برای نویسندگان جوان.

روزی 500 واژه بنویسن . هرچیزی! داستان کوتاه. داستان بلند. توصیف یک حالت خاص. متن ادبی.

از 27 آبان شروع میشد. باورتون میشه یادم نیست تا کِی عه پویشمون؟! :))

خلاصه من دارم سعی میکنم هر روز 500 واژه بنویسم. لذت بخشه :)

 

 

پنجم:

دارم سعی میکنم درد نکشم از یه سری چیزها. دوست هم ندارم تو لایه های پنهان ذهنم بگذارمش که بعدا بیاد رو ناخودآگاهم تاثیر بگذاره

نمیخوام از استاد کاف هم دیگه کمک بگیرم واسه این قضیه خاص

حالا تا حدود زیادی موفق شدم. دیگه غصه نمیخورم. اما میترسم همش ظاهرسازی باشه. میترسم یهو فوران کنه! سابقه این فوران بغض های قایم شده رو دارم! دیگه نمیخوام تجربه اش کنم! و خب راستش دیگه گریه ام نمیگیره برای این قضیه که بخوام ذره ذره خودم رو خالی کنم! خلاصه که آری اینچنین بود برادر!

 

 

ششم:

شبتون پر از یاد خدا. علی علی

 

(30آبان 98. پاییز.ن)


یا مؤمن

ای ایمنی بخش

 

 

اون کیه که فردا یه بخشِ فقه استدلالی رو کامل امتحان داره و هنوز شروع هم نکرده! با اینکه چهارشنبه باشگاهش تعطیل بوده و پنج شنبه هم کار خاصی نداشته!؟

بله منم!

تازه یه قسمتایی از این بخش رو غایب هم بودم! :دی

 

 

+ گفتم بیام بهتون یه موتور جستجوگر ایرانی معرفی کنم شاید لازمتون بشه!

پارسیک موتور جستجوگری عه که تازه یافتمش. بین بقیه جستجوگر ها که هیچی نمیاوردن این یکی هرچی و تا الان سرچ کردیم آورد! حالا نمیدونم برای شما هم مفید خواهد بود یا نه.

اگر به مکان یاب نیاز دارید هم نشان مکان یاب خوبی هستش بین ایرانی ها.

ایمیل ایرانی هم میخواید!؟ یا منتظر میمونین اینترنت جهانی درست شه؟

اگر میخواید دوستای من از چاپار راضی بودن گویا. خودم استفاده نکردم ازش.

 

 

بریم سراغ معرفی کتابِ بعدی تو ادامه مطلب. در مورد کلاه رئیس جمهور مینویسم.

 

ادامه مطلب

یا مُلَقِّن

( ای آمرزنده)

 

سلام :))

 

حس میکنم مدت های دورِ دور هست که ننوشتم!

از 2 آذر تا امروز که 22 آذره

 

 

تازگی دارم کتاب « آغازی بر یک پایان» شهید آوینی رو میخونم.

و چقدر این کتاب عالیه. چقدر دیدِ باز و جامع و جالبی داشتند. و چقدر روشنفکر!

ویکی پدیا روشنفکر رو اینجوری تعریف کرده :« صطلاحی است که در اصل به‌معنی تفکیک دو چیز از همدیگر است؛ به همین دلیل، به‌عنوان روح انتقادگرا و ممیز شناخته می‌شود. »

و منظور من از روشنفکر اینه. نه اون اصطلاحی که گاهاً تو بعضی جمع ها مطرحه و منظور نظرشونه.

 

 

یک قسمت از کتاب:

 

« روشنفکران جهان سوم، خصوصاً روشنفکران مسلمان ایرانی، به معنایی که خود در ذهن خویش برای دموکراسی تراشیده اند عشق می ورزند حال آنکه در نزد غربی ها دموکراسی هرگز بدین مفهوم نیست.

در نزد روشنفکران ما چه بسا دموکراسی با ولایت فقیه نیز جمع گردد، حال آنکه اصلاً دموکراسی یعنی « ولایت مردم» و این مفهوم صراحتاً با « تئوکراسی» که حکومت خداست، معارضه دارد.

در دموکراسی حق قانون گذاری اصالتاً به « مردم» به مثابه مصداق جمعی بشر بازمیگردد و این معنا با حکومت اسلامی که حق قانون گذاری را به خدا و خبرگان و فقها در استنباط و استخراج احکام خدا بازمیگرداند قابل جمع نیست. و البته اگر لفظ « دموکراتیک» را از سر مسامحه « مردمی» ترجمه کنیم، آنگاه میتوان اظهار داشت که ولایت فقیه حکومتی « دموکراتیک» است.

اما واقعاً جای این پرسش وجود دارد که چرا ما باید تن به مسامحه بسپاریم و الفاظ را از شأن و معنای حقیقی و نفس الامریِ خویش خارج کنیم و در محل های نامتناسب به کار بریم؟ چه ضرورتی ما را به این کار وا می دارد؟

 

(صفحه 29)

 

برای اینکه دیدِ جامعی داشته باشید، باید علاوه بر تمامِ انتقاد ها و تحلیل هایی که از مخالفین میشنوید نظر و تحلیل موافقین رو هم بخونین و در نظر بگیرید.

بعد عقل و فکر آدم اجازه داره بین نظرات متفاوتِ معتبر، داوری کنه که کدوم رو میپذیره.

نه با اتکا به نظرات و تحلیل هایی که این روزها همه میتونن توی پیجشون انجام بدن، بلکه با خوندنِ پایه های اون تفکر. با خوندن نظرات افرادِ سرشناس هرکدوم از دو تفکری که میخواید مورد بررسی قرارش بدید

 

 

+آخ. چقد دلم اینجا نوشتن رو میخواست :)

 

+فیلمِ خوب معرفی کنین :) مرسی

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

( 22آذر 98 )


یا مُهَوِّن

( ای آسان کننده)

 

 

اگه کارها سخت شده و حس میکنی انرژی شو نداری، بسپر به خودش، که آسان کننده کارها خداست :))

با توکل به نام اعظمت؛ خدایِ خوبِ ما :)

 

 

سلام!

 

از حال من مپرسید

که بسیار بی حوصله و خواب آلوده ام

و البته که اگر بپرسید لبخند میزنم و میگویم « بریم یه دست فوتبال دستی ، خستگیمون در ره؟»

بعله! از این مدل خستگی ها دارم الان

خدا روشکر.

این مدل خستگی خیلی بهتر از اون مدلیه که دیگه حالِ خندیدن هم نیست. چه برسه به بازی کردن!

 

 

امروز بعد امتحان رفتیم تو حیاط، با مریم و الی و خانم لام فوتبال دستی بازی کردیم.

انقدر خندیدیم.

تا گل میزدیم بهشون با الی میگفتیم ما دو تا باهم ، شما همه! :)))

 

 

امتحان امروز؟

بعله اون هم چشم:) از اون هم میگم :))

دوتا سوال خارج از مدوده امتحانی داده بود که اعتراض زدیم و فعلا نتیجه اش معلوم نیست

اما بقیش خیلی خوب بود الحمدلله

امروز استاد کاف میگه امروز که دیگه امتحان ندارید ان شاءالله؟!

گفتیم چرا! فقه داریم!

گفت شما کی امتحاناتون تموم میشه من یه نفس راحت بکشم؟!

:دی

 

با اینهمه امتحان، من بازهم این دوره رو دوست دارم.

عمیق دوست دارم.

دوست دارم این روزها رو، این حال و هوا رو، الی و مریم و بچه های دیگه رو، استاد ها رو، همه رو محکم بغل میکردم نگهش میداشتم. آخ. قشنگ های دوست داشتنی!

 

 

امروز با استاد کاف داشتیم درمورد وجود خارجی رنگ ها طبق نظر ملاصدرا صحبت میکردیم دوتایی.

زینب وایساد باهام خداحافظی کنه. ندیده بودمش. بعد دیگه دلش نیومد بحث فلسفی مون رو خراب کنه. بدون خداحافظی رفت

بعد بهم پیام داد و این ماجرا رو تعریف کرد. گفت انقدر نوع ایستادنتون مقابل هم قشنگ بود که دلم میخواد یه روز این صحنه رو بکشم :)

زینبِ قشنگ :)

 

 

و اما.

با دیدن برنامه ریزی ماهانه لبخند تصمیم گرفتم منم برا دی ماهم برنامه بریزم.

ان شاءالله این ماه

  • سعی میکنم همه نمازامو اول وقت بخونم. هرکدوم که نشد به عنوان جریمه، علاوه بر خود نماز، یه نمازِ قضا هم علاوه بر اون نماز که دیر شده بخونم
  • هرشب مسواک بزنم ( لبخند، ببخشید که این تقلید مستقیم از برنامه خودته! )
  • هر روز حداقل 5 تا کارِ خونه رو انجام بدم. البته 5 تا زیاد نیست. اما باید انجام بدم تا ببینم توانم در حد مثلا چند تاست. از 5 شروع میکنم.
  • چادرم رو هرجا میرم تا کنم و بیشتر مراقب تمیز و مرتب بودنش باشم.

و تامام بقیش رو دیگه جزء برنامه سالانه ام داشتم. همونو انجام میدم.

آیا یک ماه برای ایجاد این عادت ها کافیست؟!

فقط باید در قسمت های آینده ببینیم :))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

(1دی98_پاییز.ن)

 

پ.ن: تولدت 11 روز دیگه است


یا مُبَیِّن

ای روشن کننده

 

 

سلام :)

 

 

+یه بنده خدایی نوشته بود: شبِ عاشقانِ بی دل چه شبی دراز باشد کلا. یلدا براشون قرتی بازیه!

 

+ما نه عاشقیم نه بیدل. اما خیلی هم دراز باشد. خیلی هم قرتی بازیه! :)))

 

+از خدا میخوام فردا یه اتفاق خاص بیفته. چون دلم تنگ شده برا یه بنده خدایی و فردا قراره ببینمش. و دوست دارم خاطره خوبی به وجود بیاد

 

+یه مدت بود عادت کرده بودم به اونا که فکرشون اذیتم میکنه، فکر نمیکردم. تازگی دارم دقت میکنم دوباره دارم خیلی فکر میکنم بهشون! اه. یه حالتِ دور مانند داره! یه حالتِ مثلِ « من در پیِ خویشم به تو برمیخورم اما»

هی به تو برمیخورم اما

به تو برمیخورم اما.

 

+فردا امتحان داریم. و دوست ندارم تعطیل بشیم چون فلسفه داریم. با اینکه هنوز خوندن محدوده امتحانی رو تموم نکردم.

 

+از لحاظِ فیلم و کتاب در استپ به سر میبرم! زیاد وقتشونو ندارم. گرچه واسه کتاب میشه وقت آزاد کرد به هرحال. اما این کارو نمیکنم!

 

+امروز باشگاه نرفتم. هوا آلوده بود و تاثیرش رو من سردرد و خواب آلودگی گیج و منگ طوری بود. شیر هم خوردم البته. اما تاثیر آلودگی رو درجا خنثی نمیکنه که!

تا اذان مغرب خوابم میبرد بیدار میشدم. دیگه اذان که زد هی میگفتم پاااشو پاییز. نماز بخونی خوابت میپره میشینی پای درس! آخرم فکر کنم انقد نشستم دوباره غش کردم از خواب، نمازمو یک ساعت بعد اذان خوندم. اما خب جدا بعدش هوشیار شدم و ذهنم بیدار شد و اثر آلودگیه هم رفته بود تا حدودی.

 

+ستاره پنج شنبه اومده بود خونمون واسه کارای مقاله پایانیش از نرم افزار مرجع هایی که ما داریم استفاده کنه و از خواهرم کمک بگیره.

با اینکه قرار بود تحقیقی باشه کارمون فقط، خیلی خوش گذشت :)) آخرش هم بازی کردیم کلی.

مهمون به پایه ای و راحتی ستاره یادم نمیاد قبلا دیده باشم. یه دوست دیگه هم داشتم اونم راحت بود. اما با اینکه خودش راحت برخورد میکرد یه ذره راحتی زیادش آدمو اذیت میکرد. اما ستاره اینطوری نیست. راحتیش هم حد داره .

 

بریم به بقیه کارهامون برسیم که ساعت بس ناجوانمردانه 11 است!

 

 

شبتون پرازیاد خدا. علی علی

(آخرین روز آذر 98)


بسم رب القاصم الجبارین

 

 

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

انگار،

که.

یک کوه.

 

 

فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است، ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی، کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ تر خواهد کرد

#حضرت_آقا

 

 

میدانی؟

من، آن روزگارِ ترور را ندیدم. من در هوای روزهای ترور شهید بهشتی، شهید رجایی، شهید باهنر و 72 تن، نفس نکشیده ام.

اما هنوز که هنوز است به یادِ شهادتِ شهید بهشتی، نفسم تنگ میشود.

به یادِ آن « جانم؟» آخرِ شهید صیاد، گریه ام میگیرد.

این انقلاب، نسلِ عزیز و با ایمان زیادی تربیت کرده. با این حال هیچ کس جای دیگری را نمیتواند بگیرد.

هیچ کس دیگر « شهید بهشتی» نشد!

حالا هم جای خالی « شهید سلیمانی» را عمیق حس میکنم.

 

دشمنی آمریکا با ما، واضح تر از این؟

 

 

یاعلی

 

14دی


یا منتقم

 

 

سلام.

 

خداوند به من یک عدد گوشی خیلی خوب، با کیفیت دوربین (پشت و جلو) عالی و حافظه داخلی زیااااد عطا فرماید

یاگوشی الانم را سالم بنماید!

الهی آمین!

 

وای فای اش وصل نمیشه. هرررکار کردم درست نشد. گفتم شاید ویروسی چیزی گرفته! برگردونم به تنظیمات کارخونه بلکه درست شه!

برگردوندم، و درست نشد :(

و فقط کسی که مثل من همچین کاری کرده باشه میفهمه این چقدر غمگینه!

فک کن! کل پیامک ها. نرم افزار ها. یادداشت ها. شماره تلفن ها رو مجبور شی بک آپ بگیری. یه سری شون بر هم نمیگردن. و اونا ک برمیگردن هم ممکنه ی مدت اذیتت کنه تا همونی بشه که میخوای!

چقد دردسر و ب جون خریدم درست شه و نشد!

 

 

+دیروز که رفته بودیم برای تشیع پیکر سردار و یارانشون، چقدددر شلوغ بود. ماشاالله! لا حول و لا قوه الا بالله! خیلی

تا به حال چنین اجتماع عظیمی ندیده بودم به عمرم.

حتی خیابون های فرعی هم پرررر جمعیت بود.

قفل شده بود جمعیت اصلا حرکت هم نمیتونستیم بکنیم! و این در حالیست که ما تو خیابون انقلاب بودیم و هنوز به میدون و دانشگاه هم نرسیده بودیم!

 

صدای نماز آقا که اومد دیگه همه گریههه میکردن.

بمیرم که آقا گریه کرد :((

 

+ اوضاع درهم پیچیده درس ها

هنوز دل گرفته ام شدیدا. گوشیم هم که اینجوری داره اذیت میکنه مزید علت شده تمرکز ندارم درس بخونم. امروز دیگه ان شاءالله تصمیم دارم به زور شروع کنم به درس خوندن!

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(17دی)

 

 

پی نوشت

مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر

شهر چسبیده به تو. خون تو پاشیده به شهر!


یا نور

 

 

خب بریم برا جمع بندی برنامه های دی ماه

 

تقریبا موفق بودم. خودم راضی بودم. اما خب اینکه برنامه سختی نذاشته بودم هم موثر بود. :)))

هرشب مسواک زدم. ( البته یک شب بعد مسواک دوباره یه چیز خوردم نرفتم بعدش باز مسواک بزنم.)

چادرمو تقریبا هر روز تا کردم. (اون روزایی که تا نشد یا شسته شده بود آویزون بود خشک شه یا بیرون نرفتم.)

 

ولی!

درمورد کارهای خونه

کلا موفق نبودم!

فک کن! 5 تا کار در روز رو نتونستم انجام بدم!

 

 

برای بهمن؟

خیلی خسته ام. حوصله برنامه ریزی ندارم.

اومدم اینجا بنویسم یکم از بی حوصلگیم کم شه!

 

+کلِ دی، فقط یه کتاب شهید آوینی رو خوندم! فقط آغازی بر یک پایان!

ینی از اول 98 اولین ماهی بود که انقد کم کتاب خوندم.

 

 

+فک کنم استادِ جان هم امتحان داره. اگرم نداشته باشه به هرحال به شدت مشغوله و وقت نداره. چقدم دلم تنگ شده براش

واسه امتحان منطق بچه ها اومده بود از دور دیدمش :) چه خوشحال شدم :)

 

 

+امتحان امروز و افتضااااح دادم! ینی قشنگ معدلم به خاطر یه دو واحدی مزخرف میاد پایین! اگه به تبعش فلسفه 4 واحدی رو هم افتضاح ندم البته!

تصمیم داشتم از امروز واسه خوندن فلسفه شرو کنم.

فعلا که شرو نکردم. ساعت 10 دقیقه ب 7 شبه. آیا شرو میکنم!؟

 

 

+میخواستم جزء برنامه بهمنم بذارم صبح ها زود بیدار شدن.

از وسطای دی با ف سین قرار گذاشتیم. تا الان صبحا زود بیدار شدیم. دیگه واسه بهمن ادامه همون برنامه است. برنامه جدیدی نیست.

اما جدا واسه کتاب خوندنم یه فکری بکنم! بهمن حداقل سه تا کتاب بخونم!

 

پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت رو شروع کردم. واقعا هم بامزه و جذابه. اما همش میخوره به امتحانا میذارمش کنار. بعد که شرو میکنم دوباره ادامه ش رو خوندن باز تایم زیادی نمیتونم بخونم میخوریم به امتحان بعدی :)))

ان شاءالله اول اونو تموم کنم تو بهمن!

دی ماه 3 تا کتاب گرفتم از کتابخونه. تا الان دو بار تمدیدش کردم! دیگه پیرزن رو تموم کنم میرم سه تاشو میدم! اگه خواستم بخونم بعدا میگیرم! شاید یکی بخواد بخونه. زشته همش دست منه اینها!

 

 

+دلم برا قلمِ جین آستین تنگ شده.

 

+هیچ فیلمی هم نمیبینم تقریبا! بجز یه سریال چینی که شروع کرده بودم که اون بیچاره هم در عین جذابیت زیادش هی عقب افتاد. البته قسمتاشم زیاد بودا.

خلاصه اونم تموم نکردم. کلی سینمایی جدید هم دارم که هیچی و ندیدم.

 

+بعد وسطِ اینهمه چیز میز که گفتم، یه سری جلسه و اینا هم باید میرفتم! فردا هم باید برم.

باشگاه که دی نرفتم اصا. تو فکر اینم که این ماهم ثبت نام نکنم. آزمونمون که عقب افتاد به خیلی انگیزه ام ضعیف شد. بعد در کنارش چند روز یه اتفاقاتی افتاد نشد برم، بیشتر سرد شدم.

 

+آقا من تو امتحان قبلی گفتم چه حس خوبی دارم به امتحانای این ترم!

ینی واسه این امتحان قشنگ هرچی حسِ افتضاح بود اومد سراغم که فک نکنم امتحان ها همیشه موجودات نرم و لطیف و دوست داشتنی ای هستند!

 

 

+وای اینهمه غر زدم براتون یادم رفت خبر مهم رو بدم!

بچه بهار به دنیا اومد :)

زهرا خانم. نازنینِ کوچکم :)

واسشون میخواستم هدیه بگیرم، مامان میگه واسه بهار میخوای بگیری یا بچش؟

میگم بچشو دوست دارما. اما بهار و بیشتر دوس دارم. و بهارخیلی زحمت کشید. پس برا بهار میخرم :))

 

+دو سه روز پیش رفتم دیدن یکی از بچه های قدیمی مون. هیأت خونگی داشتن

اون هم بچش سه ماهشه.

عزیز مهربونم :) چقد کوچولو و نرم بود بچش :)) فنچ :)

 

 

+به ف سین میگم امتحان مو افتضاح دادم. 14، 15 بشم نهایت

میگه نه. 18 میشی. 2 نمره کلاسی رم میگیری

میگم نه بابا. 18! واقعا بد دادم.

میگه رو حرف من حرف نزن!

 

:)))

 

+لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(اول بهمن)

 

پی نوشت:

این رنگی ها مربوط به برنامه ریزی های ماهانه است

این رنگی واسه ف سینه

و این مخصوص استاد کاف

 


ادامه مطلب

یا مُزَیِّن

(ای زینت دهنده)

 

 

بچه ها!

اومدم بنویسم استاد کاف همیشه قبل امتحان درساش، یه پیام بهم میداد با این مضمون که :« خسته امتحانا نباشید.

خدا قوت.

امشب مناسب و کافی بخوابید صبح حتما صبحانه میل کنین»  و اینها

بعد میگفت این پیامو بذارم تو گروهمون بچه ها هم ببیننش

بعد این ترم نداد.

فکر کنم انقدر سرش شلوغه که نه تنها این پیام دوست داشتنی همیشه شو نداد بهمون، که فردا هم وقت نخواهد داشت و من باز حرف هامو باید نگه دارم.

 

 

ینی من تصمیم گرفتم اینو بیام بنویسم براتون. رفتم مفاتیحمو پیدا کنم ببینم الان باید کدوم اسم خدا رو بنویسم اول پست. مفاتیح و گرفتم. گوشیمو نگاه کردم پیام داشت

باورتون نمیشه که استاد همین پیام و گذاشته بود :))))

 

جالب بود برام.

 

 


یا کریم

 

 

فعلا این برنامه نصفه برای بهمن!

  • به تلاش برای اول وقت خوندن نماز هام ادامه بدم. اگر نخوندم تنبیهش همون تنبیه ماه پیش ( به ازای هر نمازی که دیر شد یه نماز قضا هم علاوه بر نماز اصلی بخونم)
  • هر ماه یه قسمت از پولم رو پس انداز کنم
  • حتی شده آخر ماه! هر جای ماه که شد، یه فعالیت اقتصادی شروع کنم! حتی در حدِ کوچکِ راه انداختن اون پیج برای اکسسوری های دخترونه
  • به صبح ها حدودای 6 بیدار شدن ادامه بدم. حتی بعدش که قرارم با ف.سین تموم شد

 

فردا امتحان فلسفه

 

درس خوندن همینجوری خوبه. یکدفعه میرسه به غروب و تاریک میشه یک غمی میاد به دلم که ادامه دادن درسه سخت میشه.

 

 

خدایا! اون دعایی که کردم درمورد جلسه فلسفه؟ خواااهش میکنم باز هم! :)

 

 

شبتون پرازیاد خدا

علی علی

 

 

پ.ن: دعا کنین نمره فلسفه هم 20 شه.


یا مُقَسِّم

ای قسمت کننده

 

 

کتابخونه باید برم کتاباشونو پس بدم. یک بار تمدید اینترنتی کردم. دیگه فک کنم نمیشه.

بعد معلوم نیست بازن یا واسه کرونا بستن.

زنگ میزنم جواب نمیدن. بسته ان احتمالا.

اگر به خاطر بسته بودن خودشون بخوان منو جریمه کنن خیلی بی ادبن :/

 

 

+هیچی نمیخونم! ینی هیچیا!

 

 

+یه خبر خوب بدم بهتون تو این اوضاع

حدودا 10 روز پیش عقدم بود.

:)

 

 

+قراره کلاسامون که به خاطر کرونا تعطیل شده، به شکل مجازی برگزار بشه.

بعد یکی از استادا به جای این که درس رو با وویس بگه ، فقط عکس جزوه رو فرستاده :|

خواهرم ما اینجوری چی میفهمیم؟ :|

 

 

+یک عالمه کار مونده و به طرز عجیییبی کسل و بی حالم.

شام با منه.

اصلا حوصله شو ندارم.

کارهای دیگه رو هم! درسا رو هم که اصا از بعد عقدم هیچی نخوندم!

 

 

+یه آزمون داریم 17 ام. واسه نخبگان. واسه اونم نخوندم. یه مسابقه دیگه هم داریم از یکی از کتابای استاد مطهری. اونم نخوندم

کل پست شد چیزایی که نخوندم!!!

 

 

اندر احوالات کتابایی که بهمن خوندم :

 

پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت

و

رشد ( عین صاد)

 

پیرزن: واقعا بامزه بود. از خوندنش لذت بردم.

یه گروه پیرزن پیرمردن. از خانه سالمندان فرار میکنن برای کارهای هیجان انگیز :)) خیلی بامزه بود.

اما خب یه جاهایی فرهنگ هامون فرق داره مسلما.

به طور کلی جزء کتابایی قرار نمیگیره که به همه معرفی کنم. اما یه سری افراد که مثلا به ادبیات سوئد ، یا داستان های دیوانه وار که هرکار دلشون خواست بکنن علاقه دارن، دوس دارن، بهشون معرفی میکنم!

برنامه ریزی سرقت هاشون خیلی بانمک بود.

 

 

رشد:

کتابای آقای حائری زیباست کلا.(این دوتا که من خوندم حداقل) این کتاب خیلی هم کوتاه بود.67 صفحه

من نسبتا با " عوامل رشد، رکود، انحطاط" ارتباط بیشتری برقرار کرده بودم. اما برای اینکه تصمیم گرفتم آثارشون رو منظم بخونم از رشد که کتاب اوله شروع کردم.

 

 

اون کیه که اسفند یک دونه کتاب هم نخونده هنوز با اینکه رسیدیم به هشتم؟! منم من!

اما خب. به برنامه ریزی ای که برای کتاب های 98 داشتم رسیدم تا الان الحمدلله.

واسه 99 میخوام تعدادش رو بیشتر کنم. اما میترسم نتونم! چند ماهی میشه که درست و حسابی کتاب نخوندم. اگه با همین فرمون پیش بره و حسش نیاد چی؟!

به هرحال نمیتونم برنامه سال بعدم و کمتر از امسال بذارم! اصا برنامه میریختم برا اینکه رشد کنم! اینطوری که کمتر از امسال بذارم خوب نیس اصا

 

 

اینهمه کار دارم نشستم برا شما غر میزنم! ببخشید خلاصه! نمیشد نگم همه اینا رو :)) شاید حوصله اینهمه امار خوندن رو نداشته باشید :))

 

 

+گوشی جدید گرفتم :) خداروشکر.

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(8 اسفند98_ پاییز)

 

 


یا مُعلِن

ای آشکار کننده

 

 

 

 

 

اگر برای ابد

هوای دیدن تو

نیفتد از سر من

چه کنم؟

 

هجوم زخم تو را ، نمیکِشد تن من!

برای کشته شدن چه کنم؟!

 

هزار و یک نفری به جنگ با دل من

برای این همه تن ، چه کنم؟

 

 

 

 

پ.ن:

برای کشته شدن چه کنم؟ :_)

 

پ.ن2: صرفا به جهت خیلی احساسی خواندنِ خواننده، و مفهوم خیلی زیبا!

بی قصد و غرض و مخاطب خاص


یا من هو فی جلاله عظیم

ای آنکه در جلال و جبروت بزرگی

 

 

{ یک پست طولانی نوشتم براتون نصفه شبی. کامپیوتر هنگ کرد یکدفعه خاموش و روشن شد. بی مروت از تو بیزارم } 

 


الان که این رو مینویسم، ساعت 4:19 دقیقه بامداد 15 اسفنده. روی صندلی چرخ دار قرمز کامپیوتر نشستم و پنجره سمت راستم بازه. سرمای این موقع شب برام مطلوبه ( تو پست قبل هم گفته بودم بهتون :) ) 

 


پرتو روی تخت کنار کامپیوتر نشسته و خودش رو با پتوی قهوه ایش احاطه کرده و با گوشیش شکارچی شهر میبینه. از قسمت دو تا 17 دیده. الان داره قسمت اول رو میبینه! خواهر دیوانه من!

 


چند دیقه پیش از زیر پتوش بلند شد برام سوییشرت قرمز گشادم رو آورد ( فک میکنم سه سایزی ازم بزرگتره .)

بعد گفت:« اینو بپوش سردت نشه.»

تا اومدم ذوق کنم میگه:« سرما میخوری میفته گردن من.» پنجره رو به درخواست اون باز کردیم آخه! :)) 

 


امروز سفارشم از انتشارات روزبهان رسید.

40 نامه کوتاه به همسرم. یک ذوقی کردم که نگو!

میدونین سایت روزبهان یه نظرسنجی گذاشته وقتی جواب میدیم یه تخفیف 50 درصد برای خرید از کتاباش میده؟ نمیدونین؟ خیلی هم سریع کتابا رو تحویل میده! 

 


امروز فیدیبو تخفیف 90 درصد رو یه سری کتاباش گذاشته بود.

با ف سین همزمان بینوایان رو خریدیم. اونم ترجمه کی؟ حسینعلی مستعان! اگه میخواستیم چاپیش رو بخریم میشد حدودای 270 تومن. حالا میدونین چند شد هردو جلدش؟ سه هزار و چهارصد تومن! 

 


و باورتون نمیشه!

چند دقیقه پیش پرتو رفت برام پاپوش های آبی بافت، باطرح های سنتی رو آورد!

گفت «بیا عاشکیم. سردت نشه! »

و از اون نگاه های گربه شرک طوری اش بهم انداخت.فعلا واسه این ذوق کنین تا نگفته هدفش از آوردن این پاپوشا چی بوده!

 


امشب در حالیکه دوتایی رو تخت یه نفره پرتو دراز کشیده بودیم، داشتیم انیمه " مری و گل ساحره" میدیدیم. با گوشی من.

بعد زنگ خورد. یه کار تایپ جدید فوری دادن بهم.

اممم. شاید نباید قبولش میکردم. اما قبول کردم.

به خانومه گفتم «بده یکی دیگه.» چون من نه خیلی وقت دارم نه هزینه ای که میگیرم رو مناسب میدونن ( برای تایپ فوری تو ذهنش 1000تومن بود. من 3000 میگیرم) اما گفت اشکال نداره، تایپ کنین

 


دوتا از بستگانمون کرونا گرفتن. دعا کنین

 


امممم. هوا واقعا سرد شد الان. انگشت هام که رو کیبورده سِر شدن. :))

میرسم تایپ و تموم کنم به نظرتون؟ کاش ف سین یه قسمتشو قبول میکرد بگیره. 
خانومه واقعا هم بدخطه. یه عالمه از قسمت ها خطش رو نمیتونم بخونم و مجبور میشم نقطه چین بذارم.

و عکس هایی که فرستاده هم بی کیفیته.

تا اذان حدود نیم ساعت مونده. این نیم ساعتم تایپ کنم نماز بخونم و بخوابم. 

 


الان دقیقا 4 ساعت و 35 دقیقه است که وارد روزی شدیم که امام جواد علیه السلام متولد شدن.

عیدتون مبارک :)

 

 

اینجا نوشتن خیلی خوبه بچه ها

بهم حس خونه میده:)

لطفا نگید که میخواید از بیان برید یا میخواید وب هاتون رو ببندید. غصه میخورم 
مرسی

 


علی علی

 

 

 

عکس به مقتضایِ حال.

از پنجره ما، به بیرون. با ماگِ روباهیِ آبی وضمیمه دست های یخ زده و لبخند و نسکافه :)

 

 

 

 

پی نوشت:

  • همچنان درس خوندن میخواد دلم
  • ادامه مری و گل ساحره

یا من هو فی سلطانه قدیم

ای آنکه سلطنتت قدیم و ابدی است

 

 

آقا دوشنبه، خسته شده بودیم. گفتیم بریم یه هوایی بخوریم حداقل رو پشت بوم.

رفتیم بالا، که بسته بودنش. همونجا وایسادیم یکم حرف زدیم خندیدیم برگشتیم پایین

تازه فلاسک آبجوش و فنجون و نسکافه برداشته بودیم پیک نیک شبانگاهی بریم!

ساعت 12 شب بود.

تصمیم گرفتیم بریم پارک نزدیک خونه. خیابونا خالیییی بودا.

هوا هم یه سرد مطلوبی بود.

نشستیم رو یه نیمکت ، سریع نسکافه ها رو در آوردیم و شروع کردیم به درست کردن. نیمکته نزدیک اون اتاقک نگهبان پارک بود. زاویه من طوری بود که طرف و نمیدیدم. اما همسرم میدیدش. میگه از اون موقع اومدیم داره نگاهمون میکنه. الان میاد جلو میگه شناسنامه هاتونو نشون بدین ببینم! ساعت 12 بیرون چه میکنین؟! :)))

میگم نه بابا! از وضعمون و خل بازی هامون کاملا معلومه خانواده طوریم.

میگه : خودشم نیاد، زنگ میزنه بیان ببرنمون! :))

میگم: نهه میگیم روزا احتمال کرونا گرفتن بیشتره. مردم تو خیابونن. الان اومدیم کسی نباشه. خسته شدیم انقد نشستیم تو خونه.

 

تازه به نظرم اگه یه فنجون و نسکافه اضافه داشتیم میتونستیم برا آقاهه هم ببریم. که البته نداشتیم :))

برگشتنی میگم اگه کسی و دیدیم تو خیابون، سه تایی سرفه کنان بدوئیم دنبالش. زهره ترک میشه طرف :))

 

 

 

+مامان جان دارن یه پیراهن هلویی میدوزن برام. عاشقشم :) من انقد پارچه اینو دوست داشتم که مدت ها حاضر نبودم واسه هیچ عروسی و مراسمی اینو بدوزن برام . اما قشنگ شد الان.

 

 

+ واهااای راستی!

رفتم سایت کتابخونه. یه قسمت داشت میتونستیم سوالمون و بپرسیم. بعد پرسیدم وضعیت کتاب هایی که دستمونه چه میشه؟

بهم پیامک دادن که کتابخونه تا اطلاع ثانوی تعطیله. کتاب هارو بعد باز شدنش میتونین برگردونین. جریمه ای هم نخواهید شد.

من ذووووق

چه خوبه تو این اوضاع نهایه و فلسفتنا دست منه آخه!

کتاب مرجع و بزرگ رو به هر حال که نمیتونستم تمومش کنم تو دو هفته!

حالا تا اطلاع ثانوی دست خودمه :)))

حالا شاید اصلا یا فرصتش نشه یا حس خوندنش نیاد ها. اما به هرحال

هیجان انگیز. جذاب. دوس داشتنی

 

 

+ از کتابخونه خودمون (نزدیک خونمون) هم دوتا کتاب دستمه.

بعد خودمم کلی کتاب نخونده دارم.

و باز به شدت سرعت مطالعه ام اومده پایین!

 

 

+این ترم درس هم خیلی کم خوندم.

خب. یه برنامه ای میریزم. از 15 اسفند تا 30 ام.

خب معلومه که نباید برنامه سنگینی باشه دم عیدی. اما از بی برنامگی بهتره

 

 

شبتون پرازیاد خدا. علی علی

(14 اسفند 98. پاییزِ وب )

 

 

پی نوشت:

آقا. پی نوشت اول رو تا چند پست بعد اختصاص میدم به چیزایی که همون موقع دلم میخواد.

الان دلم

  • پیتزا یا ازین فینگر فود هایی که توش سوسیس و پنیر پیتزا باشه میخواد.
  • همچنان دلم بوکمارک میخواد:)))
  • دلم دو ساعت پشت سر هم درس خوندن میخواد

فینیش. 


یا حی

 

 

 

وی دلش میخواست بشینه بوکمارک نقاشی کنه

یا ب نحو دیگه ای بوکمارک درست کنه

یا حداقل یه درس دیگه بخونه. نحو یا فلسفه فرقی نداره

اما باید بره سبزی پاک کنه و یاد بگیره ترکیب سبزی های قورمه سبزی چیه :\

بعد میگم حسش نیست نارحت میشن

نیست دیگه

نیست. 

مرسی. اه. 

 

 

پ. ن:

ینی داغونم کرده این قرنطینه خانگی

قابلیت اینو دارم با تمام اعضای خونه درگیر شم. ک رسما هر دفعه هم حرف میزنم درگیر میشم! :|

 


یا من هو فی مُلکِه مُقیم

ای آنکه در شاهی و مملکت برقراری

 

سلاااااااااااام

 

یه سلام خوشحال

چون وی امروز هی پیام های چی کارا کنیم تو این تعطیلات خونده

صبحم کلاس مجازی فلسفه داشته

و اینجور :))

 

 

+دوباره برنامه ریزی روزانه نوشتم.

خیلی بهم انگیزه میده برا انجام کارها. حداقل همون روز

 

 

+با پرتو یه برنامه چیدیم. امروز شروعش کردیم. حالا ببینیم چه میشه

 

 

+دیروز انیمه دیدم :)

 

my neighbor totoro

همسایه من توتورو

 

 

 

 

ساتسوکه و می دوتا خواهرن که خیلی صمیمی و دوست داشتنی ان. برای بیماری مادرش خانواده ای میرن یه جای جدید. مامانه بیمارستانه و بچه ها با پدر زندگی میکنن تا مامانه خوب شه.

 

رابطه ساتسوکه و می عالی بود. عاشقشون بودم.

اما اسم ساتسوکه رو میگفتن ساتس کی.

 

این خونه جدید موجودات فرا مادی داره که فقط این دو نفر میتونن ببینشون. یکی از این ها توتورو عه.

 

کارتون بامزه ای بود. حس خوبی داشت. شیوه خنک کردن میوه هاشون جالب بود برام. نقاشی ها حس داشتن. اونجایی که می و ساتسوکه گریه میکردن هم صدا گذاری فوق العاده بود هم تصاویر.آدم گریه اش میگرفت.

اون همسایه پیرشون که کمکشون میکرد قیافش وحشتناک بود. همش انتظار داشتم در پس این چهره مهربان یهو میاد این دوتا رو میخوره :))))

 

 

یه کتاب آگاتا کریستی هم شروع کردم. هنوز اولِ اولِ اولشم. در حدی که مقدمه شو کامل نخوندم.

نمیدونم ادامه خواهم داد یا رهاش میکنم. اگر ادامه دادم میام درموردش مینویسم :)

 

 

یاعلی!

 

پ.ن:

عکس اضافه شد :))

این قسمتشو (عکس اول) خیلی دوس داشتم.


یا من هو فی صنعه حکیم

ای آنکه در آفرینشت با حکمتی

 

 

آقا! هرچی در مورد فیلم قبل گفتم اگر هم سلیقه منید نبینین، نتتون و بذارید رو کولتون سریع این یکی و دانلود کنین و ببینین :)))

مخصووووصا اگر کتابش رو خوندین

کدوم فیلم؟!

 

نام: can you keep a secret

به فارسی؟ :

میتونی یه راز رو نگه داری؟

 

بلهههه

فیلمِ کتابِ قشنگِ رازم را نگه دار از سوفی کینزلا.

از اون جایی که 2019 ساخته شده احتمالا بعضی هاتون دیده باشیدش.

چقد دوسش داشتم :))

 

 

 

 

چهره شخصیت ها بانمک و دوست داشتنی بود.

میمیک چهره آقاهه خیلی خوب بود.

دختره هم بانمک بود و به شدت خودش بود! :))

مناسب بود برای نقشی که داده بودن بهش.

خب فیلمنامه رو که هرکی کتابو خونده میدونه. کسی هم که نخونده اول کتاب و بخونه بعد فیلمو ببینه.

سرچ کردم. فیدیبو هم کتابش رو داره.

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت:

من بهش نمره 20 دادم.

 


یا من هو بمن رجاه کریم

ای آنکه بر امیدواران بخشنده ای

 

 

 

 

سلام :)

 

فیلم و به پیشنهاد یکی از دوستام دیدم. دومین فیلمیه که با پیشنهادش میبینم. و دارم به این فکر میکنم که احتتمالا سلیقه فیلمی مون متفاوته :))

 

 

خلاصه داستان:

کلر تصمیم میگیره توی فیسبوک پیجی بسازه و از احوال دوستش که با هم قطع ارتباط کردن، با یه نام ناشناس باخبر شه. از طریق فالو کردن دوستای دوستش :))

اونجا با الکس آشنا میشه.

دوستیشون با الکس ادامه پیدا میکنه و صمیمی میشه.

تا جایی که دیگه دروغ گفتن درمورد اسمش، سنش، چهره اش سخت میشه.

خب چون کلر میان ساله. و الکس جوون. اگر بفهمه کلر چقدر سنش بیشتره و اون دختر جوونی که همیشه فکر میکرد، نیست، همه چی خراب میشد

 

 

 

1: فیلم دردناکی بود برام.

رابطه های عمیقِ مجازی. ریشه های حقیقی شون تو قلب ما. و سهل بودن تموم شدن این ارتباط. سهلِ سهل.

 

2: اگر میخواهید از آسیب های روابط مجازی آگاه شوید، این فیلم را ببینید :))

 

3: من تو فیلیمو دیدم.

 

4: نکته : خیلی درصد رضایت مردم از این فیلم بالا بوده. به نظر من یه نفر اکتفا نکنین. من بین کامنت ها و معرفی ها ندیدم کسی این فیلم رو دوست نداشته باشه.

اما اگر فکر میکنین سلیقه فیلمی مون شبیهه، خب بهتون توصیه نمیکنم.

 

5: خیلی رئال تموم شد.

 

6: حس میکردم داره از اعماق قلبم، رشته های محبت های مجازی مو میکشه بیرون. میاره جلو چشمم. میگه نگا کن فلانی و چقد به خاطر فضای مجازی و به خاطر همین نوع رابطه کلارا و الکس که باهاش داری، دوستش داری! ببین! حالا اگر بخواد بره، بخواد تموم شه همه چی، میتونی بشینی به این فک کنی که خاکِ رس خوبه یا خاکِ کاکتوس :/

 

 

 

لحظاتتون پرازیادخدا. علی علی

 

 

 

پی نوشت:

چقد از تلفظ های زبون فرانسوی بدم میاد :/

نمره ای که به این فیم دادم، 15 بود.


یا من هو بمن عصاه حلیم

ای آنکه بر معصیت کاران بردباری

 

 

سلااااااام :)

 

باید برم سر صوت اساتید که این روزها گذاشتن و یا کامل گوش ندادم یا جزوه شو ننوشتم.

اما گفتم اول بیام شما رو تو حال خوبم شریک کنم :))

 

اول:

امروز بعد ازظهر، "هقت تا هفت تا" تموم شد. فوق العاده بود. فوووق العاده. در حدی که دوست دارم نسخه چاپیش رو هم داشته باشم. اه پیدایش! هر دفعه یه کار میکنه که از گرفتن کتاب هاش از کتابخونه طاقچه پشیمون شم و بگم اینو چرا با کتابخونه گرفتم؟ باید میرفتم اصل کتاب و میخریدم با کتاب خودم میخونم این م رو :)

حتما بخونین.

شیوه ای که دختره از مصیبتی که بهتون گفتم واردش شده بود خارج میشه، قشنگه. داستان نرم پیش میره. تغییرات دوست داشتنیه. شخصیت ها درک شدنی.

 

 

دوم:

چند روز پیش یه استوری درمورد طاقچه گذاشته بودم. یکی از فامیلامون گفت من 15 تومن اعتبار طاقچه دارم. به دردم نمیخوره. اگه کتابی میخوای که 15 عه بگو هدیه بگیرم برات

من و میگی؟؟! ذوووق

رفتم بین کتابایی که از طاقچه میخواستم دیدم. یه کتابی بود که خیلی تصمیم به خوندنش داشتم. اما 18 بود

گفتم شماره کارت بده 3 بریزم این 18 ای عه رو بگیر.

گفت نه. دارم اعتبار فعلا.

و برام اون کتاب هیجان انگیز و هدیه گرفت :)) دیشدیرین. مسرورم الان!

 

 

سوم:

امروز یه فیلم کوتاه از فیلیمو دیدم. " عشق مو" قشنگ بود. رفتم تو استوری معرفی کردمش.

یکی از دوستام پیام داد که عههه منم اشتراک فیلیمو گرفتم.

گفتم من اشتراک نگرفتم. فیلم کوتاهاش رایگان بود :))) اشتراک میخوام. لهنتی

گفت میشه با سه تا دستگاه وصل شد. تو ام وصل شو به من :)

و اینگونه بود که با کلی ذوق منم وصل شدم به وی. آی خدای بزرگ مهربون جبار ( جبران کننده)

 

 

چهارم:

دیروز آنچنان دمغ و بی حوصله بودم همه چی به نظرم مزخرف میومد. همسرم گف نیم ساعت بریم بیرون قدم بزنیم؟ ساعت حدودای 9 شب بود.

رفتیم بیرون . همچنان حوصله نداشتم. حتی بیرون رو برا اینکه نزده باشم تو ذوقش قبول کردم.

رفتیم پارک نزدیک خونه. به اصرار اون نشستم رو تاب های بچه گونه :))) محکم تابم میداد. بعد منم توی حرکات رفت و برگشتی خیلی سریع ته دلم خالی میشه. به زور جیغمو کنترل کرده بودم :)))

حالم بعدش بهتر شد. البته اون بیسکوییتی که دوسش دارم رو هم که گرفتیم و خوردیم بی تاثیر نبود.

 

 

پنجم:

دو روزه با ف.سین حرف میزنم. آی. بایکوشوم اگه میدونستی حرف زدن همینطوری باهات، انقد خوشحالم میکنه، بیشتر از اینا حواست به من بود.

که حرف زدن با تو، شاید مهم ترینِ این 6 گانه خوشحال کننده ای هست که دارم مینویسم :)

 

 

ششم:

دیروز فلسفه ها رو خوندم. جزوه هاشو نوشتم و تمام :)

آخیش.

 

 

این از 6 گانه خوشحال کننده امروز.

میتونم یه 6 گانه حرص دهنده نارحت کننده هم بنویسم. اما نمینویسم. خودتون هم هر روز رو به رویید باهاشون :))

اگر حال عمومیم بدتر بود البته انقد مهربون و به فکر نبودما :)) حالا که ادای مهربونا رو در میارم امیدوارم موفق بوده باشم :))))

 

 

لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی

 

(21 اسفند 98)

 

( بچه ها. این پی نوشت های چیزایی که الان دلم میخواد، خیلی باحاله. شما هم اجراش کنین.)

 

پ.ن:

  • یه عینک جدید که تا خم میشم نیاد پایین. اعصابمو خرد کرد :/
  • وقت داشته باشم تو فیلیمو فیلم ببینم اشتراک دوستم به فنا نره :))
  • اصول رو برسم بخونم تموم شه. کلافه شدم از فکرِ بلد نبودنش :/
  • شهربازی خیلی دلم شهربازی میخواد :(

 

 

شعر نوشت:

فقط فی الظلمه ستعرف من هم بنجومک

{ فقط در تاریکی خواهی فهمید که ستاره هایت چه کسانی بوده اند. }

#به_زبانی_دیگر


یا من هو فی حکمته لطیف

ای که در حکمتت با لطف و عنایتی

 

 

لوسی عزیزم سلام.

حال بچه هایت چطورند؟ آقای کشیش سالم و سرحالند؟

حالا در حال نگارش چندمین جلد از «آن» هستی؟ جلد های قبل را خوانده ام. خیال انگیز و همانطور که خودت میدانی شادی بخش بودند.

خیلی کار خوبی کرده ای که به جای لوسی ماد مونتگمری ، مختصرا ال ام مونتگمری را انتخاب کردی. حقیقتش دوست داشتم اگر روزی میخواستم کتابم را چاپ کنم، با تخلص پاییز.نون چاپ شود. اما حالا قوانین چاپ و نشر اینطور است که اسم کامل نویسنده در شناسنامه کتاب نوشته میشود.

یادم هست کتاب های قدیمی اینطور نبود. مثلا تا مدت ها نمیدانستیم « میم. مؤدب پور» زن است یا مرد! بعد فهمیدیم هم زن دارد هم مرد. که البته مرتضی مشهور تر بود.

به نظرت اگر بدهم روی جلد بنویسند « پاییز» ممکن است کتاب از دیدرس عده ای از فامیل ها و آشناهامان حداقل محفوظ بماند؟ کاش میشد خودم انتخاب میکردم بین کسانی که میشناسم چه کسانی کتابم را بخوانند.

کتاب را به ضمیمه برایت ارسال خواهم کرد.

آنجا هوا چطور شده؟ بهار از پنجره تان به داخل اتاق نمی خزد؟

دیشب اینجا به حدی گرم بود که همان ملحفه ای که رویم انداخته بودم هم موجب میشد از گرما راحت خوابم نبرد. و از لطافت هوا اگر بپرسی خبرت میکنم که عالیست.

الآن صدای ترقه ها از پنجره سمت راست جایی که برایت نامه مینویسم به گوشم میرسد. امشب چهارشنبه سوری است. همان رسمی که برایت در نامه یکی مانده به آخر، بین رسوم سال نو تعریف کرده بودم.

به نظرم کارشان از ترقه گذشته. انگار بمب تولید کرده اند. آنقدر که صدای بعضی شان بلند است! تو فکر کن از پشت شیشه دو جداره انقدر صدا می آید اگر دوجداره نبود چه میشد!

در نامه آخرت احوال « ف.سین» را پرسیده بودی. خوب است. کم و بیش صحبت میکنیم.

دلم میخواهد الآن باهم در دشت های بادخیز شمال قدم میزدیم و تعریف میکردم از بعدِ آن ماجرایی که برایت گفتم، چه ها گذشت.

دیروز توی راهرو، همسایه مان از مادرم پرسید چندی پیش خانه تان سر و صدایی بود. مراسمی داشتید؟ گفتیم که عقدکنان من بود. بامزه خندید و تبریک گفت.

راستی در عکس آخری که برایت فرستاده بودم، پرتو روسری صورتی دارد. برای اینکه میخواستی بشناسی اش میگویم.

یک عکس هم از این روزهایم به ضمیمه ارسال میکنم.

لوسی نازنینم. رویت را می بوسم. منتظر خواندن کتاب های زیبای بعدی ات هستم. فعلا با لحظاتِ آن و گیلبرت و فرزندانشان خوش میگذرانیم. گفته بودی جلدهای بعدی میخواهی از جنگ هم بنویسی آن ها را هم مشتاقم که بخوانم.

از جین خبری داری؟ او هم در حال نگارش کتاب جدیدی است؟

اگر با او هم مکاتبه داری سلام گرم را برسان.

دوست دارت. پاییز.

 

 

( به تاریخ همون موقع که لوسی در حال نوشتن آن شرلی بود پاییز. ن)

 

 

 

پی نوشت:

بله :)) رفتم یه نامه قدییییمی برات آوردم ننه :))

آقا مثلا من تو زمان هم حرکت کرده بودم. تقدم و تاخر زمانی و اینکه میم مودب پور واسه اون زمان نیست و جین آستین با لوسی آنچنان مکاتبه زیادی نداشته رو میدونم :)) 

قرار بود بازی مون بدون قانون باشه. منم هرچی دلم خواست گفتم.

 

 

پی نوشت 2:

ال. ام. مونتگمری نویسنده کتاب های آن شرلی هستش. 3 تا پسر بچه داشته و همسرش کشیش بوده.

متاسفانه تو زندگیش برخلاف شادی ای که به مخاطب کتابهاش میده، افسردگی هایی رو تجربه کرده و زندگی شادی نداشته.

 

 

پی نوشت 3:

چالش رو آقا گل شروع کردند.

من به دعوت مهناز عزیزم نوشتم

دعوت میکنم از پرتو و زلال و لبخند

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نیلو رایانه The life ورزش پر هیجان فوتبال Civil Aviation Knowledge ثبت شرکت آموزش نقاشی کلبه چت,kolbhchat,کلبه گپ]چت روم کلبه نصب سایبان قطعات بيل مکانيکي کوماتسو